مرا مردانه میدانند...
مرا مردانه میدانند زاین سنگین زبانی سخت جانی
گزند لب به هر جامی که میبارد جوانی
به جنگ سرد و خون آغشقه جانم
دریغا بر نمی آید محبت در زبانی
لبم از ترس بد نامی نمی آید به خوبی
خموشم در وفا وقبله دار هر زمانی
ز کوی عاشقان سر بسته بالم
نمیبیند نگاهم عشق بازی بی کرانی
زخمتی نگاهم میشود درد دل سنگ
ظرافت میشود ننگی که میسازد گرانی
حقارت میکند مرد از توانش جنس من را
شهامت میرسد جایی که میباید قرانی
مرا در زن نمیگنجد در این شهری که آید
به رخصت مرد مردانه، زنم تحریم پنهانی
هر آن اشکی که می آید به مفتی میزند نامم
در این پندار مردانه نمگنجد زن ارزانی
زمانی مرد باید بود چنان تا سرفرازیدن
چنان تا همدل مردان بخواب شعر وهم خوانی
مرا مردانه میدانند ز این زخم زبان خواهم
چرا کز مرد نامیدن نفس آید به هر جانی
آرزو